خلاصه ماشینی:
"حلاوتی همراه با خندیدن: گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان بودم عشق آموخت مرا نوع دگر خندیدن و آن ابیات لطیف که در دوری شمس تبریز بر دلوجان جلال الدین گذر و سفر میکرد،همه کنایه از خندان بودن او دارد: در دلت چیست عجب که چو شکر میخندی؟ دوش شب با که بدی که چو سحر میخندی؟ همچو گل ناف تو بر خنده بریده است خدای لیک امروز مها نوع دگر میخندی مست و خندان ز خرابات خدا میآیی بر بدونیک جهان همچو شرر میخندی بوی مشکی تو که بر خنگ هوا میتازی آفتابی تو که در روی قمر میخندی باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند ز چه باغی تو که همچون گل تر میخندی؟ دو سه بیتی که بمانده است بگو مستانه ای که تو بر دل بیزیر و زبر میخندی «بیسبب نبود که او این همه از شکر و شیرینی هم سخن میگفت،آخر جانش شکرستان بود،و حلاوتی را که او در کام داشت اگر بر عالم قسمت میکردند،اقیانوسها پر از شربت میشدند»:52 زان عشوه شیرینش و آن خشم دروغینش عالم شکرستان شد،تا باد چنین بادا «عشق مولانا هم عشقی قیامتوار و خافض و رافع بود،و همین او را از همه عاشقان ادوار ممتاز و متمایز میکرد."