خلاصه ماشینی:
"مقاله چو عضوی به درد آورد روزگار (به تصویر صفحه مراجعه شود) *عمران صلاحی سر گفت:"چرا من باید به جای همهی اعضای بدن فکر کنم، اعضای دیگر چشمشان کور،خودشان بروند برای خودشان فکر کنند.
" پاها گفتند:"چرا ما باید یک عمر این هیکل گنده را روی دوش بکشیم.
" یک روز صبح،سر و دستها و پاها هیکل گنده را روی زمین گذاشتند و هرکدام برای خود اعلام استقلال کردند و چون همسایهای نداشتند،نتوانستند از آنها بخواهند که استقلالشان را به رسمیت بشناسند.
چشمها گفتند:"این کلهی خراب اگر میخواهد جایی را ببیند، خودش ببیند،چرا ما باید جور او را بکشیم.
" گوشها گفتند:"ایضا این کلهی خراب اگر میخواهد صدایی را بشنود،خودش بشنود،به ما هیچ ربطی ندارد.
" (به تصویر صفحه مراجعه شود) این گوش به آن گوش گفت:"اگر تو دلت موسیقی سنتی میخواهد،من هم دلم موسیقی جاز میخواهد.
" یک روز صبح چشمها و گوشها و دستها و پاها هم اعلام استقلال کردند و هریک از گوشهای فرارفتند."