چکیده:
مقاله حاضر بررسی مفهوم عشق را در دو ساحت متفاوت و متمایز مورد بررسی قرار می دهد. عشق از سویی همواره تجربه و مفهومی استعلایی شمرده شده است که ثابت است و با حقیقتی فراانسانی نسبت دارد. این گونه خوانش، از نوشته های افلاطون شروع و همچنان ادامه دارد. اما در برابر، نگاهی به عشق وجود دارد که از همان افلاطون تا به امروز عشق را پدیده ای انسانی، فرهنگی و از همه مهمتر «متنی» می داند. به این تعبیر، عشق درون زبان (یا به گفته ژاک لکان، «نظم نمادین») فهمیده، تکثیر و تجربه می شود. در اینجا، نگارنده بر آن است که تنش بین این دو نگاه را در مجموعه داستان های کوتاه عشق روی پیاده رو نوشته داستان نویس معاصر ایرانی، مصطفی مستور، بررسی و تحلیل کند. برای طرح این موضوع به مسئله غیاب در عشق می پردازم و اینکه چگونه تجربه عشق در این داستان ها همواره در گروی غیاب عاشق یا معشوق است، دیگر اینکه عشق به عنوان مفهومی نشانه ای درون نظام نشانه ای ساخته و دارای دلالت می گردد و سپس اینکه در نهایت شخصیت های این داستان های کوتاه چگونه همگی با «روایت های عاشقانه» عاشق می شوند و عشق را می فهمند. این همه به عشق مفهومی متکثر و روایتی می دهد. بنابراین عشق نشانه ای است که همواره در حال ساخته شدن است.
The present research examines the concept of love in two separate and distinct spheres. On the one hand، love is considered as a transcendental experience and concept that is static and related to a meta-human truth. This type of reading of love is mainly initiated and developed through Plato’s writings. On the other، there is a view that considers love (even in its Platonic sense) a humane، cultural and more importantly “textual” phenomenon. In other words، love can only be understood، multiplied and experienced within language (or as Jacques Lacan calls، “symbolic order”). In this paper، I have studied these two views in relation to the collection of short stories entitled، Love on the Sidewalk، written by the contemporary Iranian writer، Mostafa Mastour. In order to do this، I have first studied the concept of ‘absence’ in love and how the experience of love always depends on the absence of the lover or the beloved. I then argue that love، in these stories، is a ‘sign’ that is constructed and signified with a system of signs. And finally I illustrate how the characters in these stories fall in love and understand love through “narratives of love”. All this would give love a plural and narrative significance. Love is therefore a sign that is always in the process of being constructed.
خلاصه ماشینی:
عشق، عشق روی پیادهرو، مصطفی مستور، ژاک لکان، نشانهشناسی، روایت یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که میشنوم نامکرر است (حافظ) چرا تکراریترین چیزی که به هم میگوییم، هنوز هم تنها چیزی است که مشتاقیم از هم بشنویم؟ «دوستت دارم» همواره یک نقلقول است (جنت وینترسون) مقدمه چرا عشق پایدارترین موتیف ادبی و فلسفی است؟ چرا عشق چنین دلالتهای متفاوت و متکثری دارد؟ بازنمایی عشق و دلالتهای عشق در مجموعهداستانهای کوتاه عشق روی پیادهرو چیست؟ اینها پرسشهای اصلی تحقیق حاضر است.
گفتمان ادبی هم همواره از عشق سخن میگوید، آن را وارد حیطة نشانهها و بازنمایی میکند و در همان حال از ناممکن بودن این طرح سخن میگوید.
به همین ترتیب، در این داستان و داستانهای دیگر، از «عکس» برای نمایش موقعیت پارادوکسی حضور/ غیاب در روایت عشق استفاده شده است؛ چون عکس هم حضور معشوق و هم غیاب او را بهطور همزمان تداعی میکند و به صورت نمادین میتواند موقعیت آستانهای عشق را که تجربة کامل آن در این جهان غیرممکن است، به نمایش گذارد.
همچنین، ناکامی نقاش در بهتصویر کشیدن چهرة آنجلا که در داستان با عبارت «گمشدة آلفردو» خوانده میشود، در نهایت دسترسناپذیر بودن تجربة عشق را در این جهان بیان میکند و بازتابی از آن چیزی است که در نظریة لکان با تعبیر «فقدان» به آن اشاره میشود.
راوی از ابتدای داستان برای ممکن ساختن تجربة عشق بارها آرزو میکند که جای چیز دیگری باشد: وقتی شاطر عباس نانهای داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت دلم میخواست جای شاطر عباس بودم.
در داستانهای دیگر هم مانند این داستان، یکی از جذابیتهای عشق در پر رمز و راز بودن آن توصیف شده است.