ملخص الجهاز:
"هرگز با چنین افراد نادانی برخورد نکرده بودم که هیچ چیز در مدرسه نیاموخته بودند،حال آنکه زبانشان آنچنان رنگوبوی ادبی داشت که بدون در نظر گرفتن گویش طبیعی و وحشی آن،گمان میبردی از کلمات قصار است.
»به او گفتم:«خب!معلوم است که بلد نیستم!»بامزه اینجا بود،اصلا نمیفهمیدم از چی صحبت میکند:«سوم شخص حرف بزنم»ما توی دهات همدیگر را به اسم کوچک صدا میزنیم،همه همدیگر را میشناسیم؛لاف میزدم و میگفتم«معلوم است که بلد نیستم».
وقتی برمیگشت همه چیز را برای من تعریف میکرد و میگفت:«سلست عزیز،برای این،با شما تا این حد مهربانم، چون از گذراندن تمام شب در منزل M و X و Z ؛دق آوردهام!»بعد به من میگفت: «وقتی برمیگردم و میبینم تا چه حد زندگی شما کنار من ملالآور است؛دوباره میهمانی را برای شما میسازم تا سرگرم شوی!».
با جماعتی رفتوآمد میکرد که ربطی به معاشرین پدر و مادرش نداشت:پدرش پزشکی بود بزرگ و سرشناس،با زندگی مرفه بورژوازی.
خود او بیشتر به مجالس و رفتوآمدهای مجلل شبانهای توجه داشت که در کتابهایش تصویر کرده است.
با جماعتی رفتوآمد میکرد که ربطی به معاشرین پدر و مادرش نداشت:پدرش پزشکی بود بزرگ و سرشناس،با زندگی مرفه بورژوازی.
خود او بیشتر به مجالس و رفتوآمدهای مجلل شبانهای توجه داشت که در کتابهایش تصویر کرده است.
»دهان باز نکرده،شاهزاده خانم همه را دعوت میکرد و پروست میرفت به هتل ریتس Hotel Ritz و شبهایش را آنجا میگذراند.
به گمانم نزدیکهای ساعت 10 و 11 صبح بود که ترکش کرده بودم و حالا نزدیکهای ساعت 4 و 5 بعدازظهر این حرف را به من میزد."