ملخص الجهاز:
"آقای لوژین نوار سیاهی به آشتینش بست-به سوگواری مرگ همسرش-و به روزنامهنگاران محلی گفت که اگر چنین اعجوبهای پسرش نبود هیچ وقت این طور خوب کشورش را نمیگشت.
آقای لوژین سالها بعد(سالهایی که هر نوشتهاش در روزنامههای مهاجر به نظر خودش آواز قوی او بود-و خدا میداند چه تعداد آواز قو،پر از سور و گداز و غلط چاپی)،تصمیم گرفت رمان کوتاهی درست دربارهی چنین پسرک شطرنج بازی بنویسد که پدرش(در داستان،ناپدریاش) او را از این شهر به آن شهر میبرد.
لوژین پیر در ذهن خودش،زندگی نامهنویس آیندهی خود را(که هرچه از لحاظ زمانی به او نزدیکتر میشدید در کمال تعجب محوتر و دورتر میشد)دعوت کرد تا به این اتاق بخت که رمان کوتاه گامبی در آن شکل گرفته بود دقیقتر نگاه کند.
روزهای خشم و نفرت از والنتینوف(که البته پشت سر هم نامه مینوشت)جای خود را به روزهای آرامش ذهنی سپرد،چون به این نتیجه رسید که زندگی در خارج برای پسرش بهتر است.
پانزده سال گذشته بود اما این سالهای جنگ به صورت مانع عذابآوری درآمده بود که (به تصویر صفحه مراجعه شود) به آزادی خلاقیت لطمه میزد،چون در هر کتابی،در تکوین تدریجی شخصیت افراد میبایست به نوعی از جنگ یاد کرد،و حتا مرگ قهرمان کتاب در جوانی هم نمیتوانست راه گریزی از این وضعیت به حساب بیاید.
از میاناینها،از میان این ملغمهی خام که به قلم میچسبید و از هر گوشهی حافظهاش بیرون میریخت و هرگونه خاطرهای را خراب میکرد و راه را بر تفکر آزاد میبست، مجبور بود با دقت و جزء به جزء،همه چیز را استخراج کند و توی کتابش بیاورد-از جمله والنتینوف."