Abstract:
کتاب زندان الرشد،خاطرات دوران اسارت سردار آزاده علی اصغر گرجی زاده رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه است.این کتاب به همت همکلاسی دوران ابتدایی او در اندیمشک و دوست روزهای جنگ وی،محمد مهدی بهداروند،پس از سه سال تلاش گروهی درسال 1392 به رشته تحریر درآمده و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.نوشته حاضر گزیده ای خواندنی از این کتاب است.
Machine summary:
۳ نفر آن چنان مرا میزدند که چند اسیر غواص که همراهم بودند از دیدن این صحنه و اینکه نمیتوانستند کاری بکنند بسیار ناراحت شدند.
این بود که با رفتن ما به غرب عراق شروع به باز پسگیری مناطق خودش در جنوب کرد.
آخر این خط شهادت است!» (همان) فعالیتهای دفاعی ما بیشتر میشد ولی یقین داشتم عراق رو در رو به ما حمله نمیکند.
آخر شب کریم، که از نیروهای اسیر خود فروخته به عراقیها بود، نگهبان را صدا کرد و رفت بیرون و با کمک چند تا از بچهها ۳ شهید را بیرون بردند.
گفتند: جنازهها را که بیرون بردیم، حدود پنجاه متر از سوله که فاصله گرفتیم درجهدار عراقی گفت اینجا ماسه است.
سؤالات افسر عراقی و تیمش از بچهها یکسان بود: «از فرماندهان چه کسی را میشناسی؟ آیا از آنها در بین اسیران کسی هست؟ در بین شما پاسدار کسی هست؟ از علی هاشمی خبر داری؟» (ص۱۸۶)چشمهایمان را بستند و سوار ماشینمان کردند.
بچهها تعجب کرده بودند ولی هیچ کس مثل خودم جا نخورده بود.
گفتم: «شما چه کسی را میخواهید؟» افسر عراقی نگاهی تمسخرآمیز توأم با غضب کرد و گفت:«فقط با تو کار داریم چطوری برادر؟» در دستش عکسی بود که گاهی یک نگاه به آن میکرد و یک نگاه به من.
یک روز قرار بود برویم حمام که عباس گفت من که دست ندارم نمییام.
یک روز به نگهبان گفتم: «چرا ما را برای هواخوری بیرون نمیبرید؟» رفت و با فرماندهٔ زندان آمد گفت: «ایشان رائد خلیل هستند؛ هر حرفی دارید بزنید.