ملخص الجهاز:
"اما وقتی که توانسته بود یک گل سرخ کوچک را نقاشی کند هیچ کس به او نگفت:«آفرین!»یا بعد از دیپلم گرفتن هفت سال تمام پشت کنکور مانده بود،تا آنجا که نامزدش به او میگفت: -زیادی خنکی.
میرفت توی حیاط خلوت پشت آشپزخانه مینشست دو زانو،دستها مشت کرده روی زانوها،سینه جلو داده با سر و گردن صاف،خیره میشد به یک نقطه،که بعد دیگران را هم نمیدید.
بچه که بود عمویش جلو در خانهشان مینشت و چیز بی سر و تهی را به زمزمه میخواند،که خودش میگفت یک جور دعای انگلیسی است،و یک بار در خواب یک مرد مو طلایی به او یاد داده است.
این او بود نسیمی بهاری،که توانسته بود هر چیزی را به هیچ بگیرد و وقتی که نوک انگشتان پایش آخرین شاخه سروهای برافراشته را لمس کردند دیگر داشت پرواز میکرد."