ملخص الجهاز:
"درو باز کردم و رفتم تو.
رفتم اتاق روبهرویی که مال مادربزرگم بود.
از مال اونها نخوری،از شیر خانوم جان هم نخور دستت درد نکنه، عمهات رباب.
رفتم اتاق حاجی هنوز نشسته بود،ولی قرآن دستش نبود.
حاجی بود با عصایی در دست.
وقتی دید چشامو باز کردم رفت،بد جوری ترسیده بودم.
خانوم جان چشماشو باز کرده بود.
لیوان شیر و دادم دستش با قرصهایی که قرار بود بخورد.
حاجی بود،ایستاده بود جلو تلویزیون.
رفتم به اتاقی که مال عمهام بود.
رفت تو هال،منم دنبالش رفتم،بعد تو آشپزخانه با عصا به یکی از کمدها زد،بازش کردم.
سر راه با اتاق خانوم جان هم نگاهی انداختم، آروم دراز کشیده بود.
یادم افتاد که مادربزرگ پاییز 77 سکته کرده بود.
«52 مهر،صبح با خانوم جان رفتیم نانوایی،شلوغ بود.
یادم افتاد که اون روزها عمهام چند روزی توی بیمارستان بستری بوده،بعدها شنیدم که معدهاش رو شستشو داده بودند.
رفتم نهار رو گرم کردم و دادم به حاجی."