ملخص الجهاز:
"از روی دلسوزی گه گاه به او نگاهی میکرد و دیگر مطمئن شده بود که برای دخترک اتفاق بدی نمیافتد.
خانم مدیاویا از او خواهش کرده بود: -دنیا کلمنتینا!میشه وقتی که عصرها توی باغچه مشغول خیاطی هستین، گاهی یه نگاهی به پنجره بیندازین،چون شاید برای این دختره اتفاقی بیفته؟شما که میدونین برای بردن به مزرعه خیلی کوچیکه...
دنیا کلمنتینا با خودش فکر کرد: -وقتی که فصل درو و کار آنها در مزرعه تمام بشه و دخترک مثل همیشه برای بازی به کوچه بره،دلم برایش تنگ میشه...
دخترک پیپا را به پایین انداخت و دنیا کلمنتینا هنگامی که آن را در دستهایش گرفت و به فکر فرو رفت.
؟ دنیا کلمنتینا از روی صندلی راحتیاش بلند شد و پیپا را به سوی پنجره پرتاب کرد.
دنیا کلمنتینا خم شد و صورت تکیده و زرد دخترک را که میان دو رشتهء گیسباف از موی سیاهش روی بالش قرار گرفته بود با دقت نگاه کرد،انگار میخواست معاینهاش کند.
خانم مدیاویا مشغول پختن شام بود و به محض دیدن او درحالیکه دستهایش را بالا برده بود گفت: -بهبه سرکار خانم دنیا کلمنتینا!خدای من،آفتاب از کدوم طرف دراومده!کی فکرش رو میکرد...
! روز بعد دنیا کلمنتینا،شاخهء خشکی از باغچه کند و آن را در پارچهیی پیچید و برای دیدن دخترک از پلهها بالا رفت.
دنیا کلمنتینا،با احترام خاصی پیپا را با انگشتانش از زمین برداشت و زیر رگههای کمرنگ نور آفتاب نگاهش کرد و با خودش گفت: -کاملا درسته!چهقدر دخترک طفلی حق داشت!چه چهرهء زیبا و غمگینی دارد این عروسک!..."