ملخص الجهاز:
"روزی کوگلماس پیش روانکاوش نالهکنان گفت:«از کجا میدانستم که اوضاع این قدر افتضاح میشود؟دافنه قول داده بود،کی فکر میکرد که آنقدر جلو خودش را ول کند که مثل توپ چاق شود؟درست است،چندرغازی هم از خودش داشت،که البته تصمیمی برای ازدواج ما نبود،ازدواج اما رویهمرفته بدک نبود،هرچند مخم داغ کرده بود.
» -پرسکی،مطمئنی که مخت تکان نخورده؟ پرسکی گفت:«دارم راستشو بهت میکم،هیچ کاری نداره» کوگلماس مردد باقی مانده بود:«چی داری میگی!یعنی این قوطی آشغال دست ساز تو میتواند به من همچنین حالی بدهد؟» -باید بیست چوب بالاش بدهی.
کوگلماس درحالیکه به امای زیبا خیره شده بود با خود فکر کرد دیگر این را نمیتوانم باور کنم.
ان وای؟در حومۀ شهر،وای خدا!» اما بواری با لوندی لبخند زد و گفت:«چیزی میل دارید؟» کوگلماس فکر کرد ای که چقدر خوشگل است.
اما درحالیکه دست کوگلماس را گرفته بود گفت:«من همیشه در آرزوی غریبۀ اسرارآمیزی بودم که روزی ظاهر شود و مرا از یکنواختی زندگی کسالتآور دهاتی نجات بدهد.
» کوگلماس روز بعد به دیدن پرسکی رفت و در عرض چند دقیقه به نحو معجزهآسایی دوباره در ایونویل بود.
» کوگلماس درحالیکه عطر فرانسوی اما را میبویید با خود فکر کرد که من واقعا استحقاق این را دارم.
آن روز صبح موقعی که با تاکسی به آپارتمان پرسکی میرفتند کوگلماس فکر کرد خیلی شلوغپلوغ بود ولی ارزشش را داشت.
اما به کوگلماس گفت:«یا من را به رمان برگردون یا باهام ازدواج کن!در ضمن من میخوام کاری پیدا کنم یا کلاس برم،چون تمام روز زل زدن به تلویزیون قابل تحمل نیست."