ملخص الجهاز:
"دست بابا را محکم گرفتم،اما او به نظر نمیرسید که متوجه آن نور عجیب شده باشد؛همانطور به راه خود ادامه میداد.
فکر میکردم بابا مرا بلند میکند و میبرد،اما او چیزی در این مورد نگفت.
خیلی ترسناک بود فکر این که او در این تاریکی همهجا هست،زیر درختان،توی دکلهای مخابرات که صدای زمزمه از توی آنها میآمد،به احتمال زیاد خودش بود.
در قلب خودم احساس فشار و تنگی میکردم چنانکه گویی تاریکی وارد بدنم شده بود و داشت قلبم را میفشرد.
بابا مرا از خاکریز پایین کشید و محکم نگهام داشت،و قطاری شتابان رد شد؛یک قطار سیاه چراغ تمام کوپههای این قطار که زوزهکشان از کنارمان رد میشد،خاموش بود.
راننده قطار فقط به جلو نگاه میکرد چنانکه گویی مستقیم داشت میرفت توی تاریکی،تا اعماق تاریکی،که پایانی نداشت.
آن قطار تمام ترسی بود که در انتظار من بود،تمام ناشناختهها؛تمام آنچه بابا چیزی در موردشان نمیدانست،و نمیتوانست مرا از آنها نجات دهد."