ملخص الجهاز:
"موندلو ساکت و بیحرکت بود با سری خمشده به یکسو و با چشمهایی بیحرکت که چون دو حشره به شیشهء پنجره که قطعهیی از شب بر فراز رودخانه و دشت که از دوردستها درمیان آن پیدا بود،چسبیده بودند.
موندلو میخواست از گذرگاه سنگی عرض رودخانه بگذرد و هنوز پایش را روی اولین سنگ نگذاشته بود که صدایی به او رسید: -موندلو،از اینجا برو!
کمی پس از نیمروز یکشنبه،حس میکرد خودش هم از درون تهیست،انگار به خود رهاشدگی پیادهرو به درونش خزیده بود.
»متوجه گرما و آفتاب تند شد و به زیر سایهء پیادهرو سمت دیگر خیابان رفت.
به خودش گفت:«باید برا این باشه که امروز یکشنبه اس و اینکه هوا خیلی گرمه.
خودش را پیچوتابی داد و به صندلی دیگر رساند،از اتومبیل بیرون آمد و تصادف را نگاه کرد.
به خودش گفت:«بدییی به من نکرده،کاش از اون بالا صدام نکنه!»زن به پیادهرو نگاه میکرد.
به خودش گفت:«چیزی برا گفتن تو کار نیس."