مردی هست که عادت دارد با یه چتر بکوبد توی سرم الأدب والفن

"خیلی شبیه مردی بود که همین حالا،همین‌طور که الان دارم می‌نویسم و یک بند کتکم می‌زند،با چتر،خیلی ماشینی وخونسرد می‌کوبید تو سرم. ولی مرد با خیال راحتو خیلی خونسرد مثل سیب‌زمینی همین‌طور مشغول کارش بود. بعد بدون هیچ حرفی باز شروع کرد با چتر کوبیدن تو سرم. خب در آن اوضاع،چتر یک حشره سمج بود که بارها وبارها در فواصل منظم توی سرم فرود می‌آمد. افسر احتمالا با تردید نگاهی به منمی‌کند،از من مدارکم را می‌خواهد و شروع می‌کند به پرسیدن یه سری سؤالگیج‌کننده و ممکن است حتی غائله را با دستگیری خود من ختم کند. الان اما فکر می‌کنم برایم محال است که بدون آن‌ها بتوانم بخوام با همۀ اینحرف‌ها،رابطۀ ما همیشه خوب نبود. می‌دانم که می‌توانم با یک گلولهخلاص‌اش کنم چیزی که نمی‌دانم آن است که بهتر است با آن گلوله او را بکشم یاخودم را حتی نمی‌دانم که اگر جفت‌مان هم مرده باشیم،ممکن است با چترش بکوبدتو سرم یا نه."