ملخص الجهاز:
"سفر نهنگ افسانه بخشی حسنآبادی من و کاوه مثل هر روز کنار دریا نشسته بودیم.
آن دورترها، وسطهای دریا،یک نهنگ بود که گاهی میآمد بالا و تو هوا جستی میزد و باز میرفت زیر آب.
من و کاوه فکر میکردیم که نهنگ باید نگهبان دریا باشد.
آن روز هم همینطور نشسته بودیم و به دریا نگاه میکردیم که یک دفعه دیدیم نهنگ به طرف ساحل میآید.
ما که شنیده بودیم زیر دریا تاریک است میدیدم که همه جا روشن روشن است،انگار یک خورشید هم آنجا بود.
مثل خود ما حرف میزد،نهنگ گفت:خیلی وقت است که شما را کنار دریا میبینیم چون تنها بودید شما را آوردم اینجا که با این پریها بازی کنید.
شاه پریان گفت که هر وقت خواستیم میتوانیم برگردیم و باز از ما خواست که چیزی دربارۀ آنها به کسی نگوییم.
گفت:آنها فکر کردند شما توی دریا افتادهاید و رفتند که شما را پیدا کنند،اما هنوز برنگشتهاند."