ملخص الجهاز:
"لی بچهای است کهخیلی دوست داشتم جای او باشم،ر ک،زیرک و سرشار از انرژی» بار اولی که دخترک را دیدم ایستاده بود پای یک کپه زغال سنگ.
دختر کوتوله گفت:«نظرت دربارۀ اسم فسقلی چیه،جو eoJ« مرد خوش تیپ بود و موهای مشکی بلند براق و چشمهای آبی داشت.
همینکه مرد گنده آمد داخل ماچ آبداری از رزی مونی گرفت وبعد دخترک را بلند کرد و توی هوا چرخاند.
مادرم به واندا گفت:«کمک کن این ملافهها رو جمع کنیم.
آن سال تابستان هر روز پیش از بیرون رفتن و دیدن ترزا مونی که تویحیاط پشتی ما پاتوق میکرد باید مینشستیم و قوزک و ساق پای مادر رامیمالیدم.
من و تام برادرم با چشمهای خودمان دیدیمدختری با اتومبیل آمد توی خیابان یکم غربی و دم در خانۀ اسلیم ترمز کرد.
بهاش گفتم آدمپولداری توی خیابان یکم غربی هست که اگر برویم جلوش توی پیادهرو و دمدرخانهاش لخت شویم بیست دلار میدهد.
بیرون که میزدیم به پدر گفتم:«این یارو احتمالا توی هر ایالتی یه زنگرفته،نه؟» پدرم دستهاش را توی جیب کرد و گفت:«خیطش کردی».
فسقلی دراز کشیده بود روی چمنهای ما و جعبۀ آهنگ را کوک میکرد.
داد زد:«شنیدی چی گفتم!» بعد زد زیر گریه و گفت:«نگاه نکن.
زیرلبی گفت:«تو بهترین دوست منی،لی» توی دلام گفتم همهاش پوست است و استخوان و شاید هم اصلا شوهرگیرش نیاید.
گفتم:«میدونی چهطوری سرحال میشیم؟» گفت:«چهطوری؟» دستاش را ول کردم.
srM خیکی را شناختم دوست مادرم بود و هرچه نانخامهدار درست میکرد خودش میخورد.
فسقلی گفت:«چی شده؟» آهسته خزیدم توی نور آفتاب،پا شدم رفتم جایی ایستادم تا مرا خوب ببیند."