ملخص الجهاز:
"» 31 دایی جولیوس به ما گفت که وقتی در اردوگاه«آرخان گلسک»بود،استالین و پارلمانش قانونی وضع کرده بودند در این مورد که اگر پشت سر هم دیر به مدرسه میرفتی یا چندین روز را بدون هیچ عذر موجهی غیبت میکردی از شش ماه تا سه سال توی کمپ زندانی میشدی.
بنابراین دایی جولیوس با گاریاش به آنجا رفت و جنازه را روی گاری خود گذاشت،و وقتی گاری را هل میداد و میرفت،جنازه ناله کرد:«بگذار بمیرم!بگذار بمیرم!»من آنقدر ترسیده بودم که نزدیک بود از ترس بمیرم،افتادم و او همچنان ناله میکرد:«بگذار بمیرم!
مرد سگ را به عقب کشید،نمس به پشت افتاده بود و دندانهای خود را با اخمی بیفایده نشان میداد، پنجههایش باز بود،گویی داشت نشان میداد که دیگر آسیبی نمیتواند برساند،و چشمانش کاملا بودند،عنبیهء دور چشماش به گوشهء مردمک خزیده بودند، مات و مبهوت-یک شکاف در سینهاش ایجاد شده بود-ظاهرا سگ قسمتی از سینهاش را با دندان خود دریده بود-و من قلب آن نمس را دیدم،مثل یک گوجهفرنگی کوچک بود،درحال تپش،مثل سکسکه،و بعد حرکتاش آرامتر و آرامتر شد،بعد فاصلهء بین هر تپش کمی طولانیتر شد،و سرانجام از حرکت ایستاد.
دایی جولیوس سرپوش را از روی یک کندو برمیداشت،با دقت،انگار میترسید که مبادا جزیره را بیدار کند،و بعد زنبورها با صدای وزوز خود به شکل تودهیی از غبار پروازکنان برمیخاستند و دور و بر ما حرکت میکردند.
من درحالیکه میخواستم از قایق به بیرون قدم بگذارم سر خوردم، اما دایی جولیوس دست مرا ناگهان گرفت و من برای لحظهیی با یک تکه نان خیس و تصویر زنی با لبخندی کشیده بر روی یک مجله که به کف قایق چسبیده بود مثل تخته یخی شناور بر فراز آن دریاچهء پتپتکننده آویزان ماندم."