ملخص الجهاز:
"شخصیت مادربزرگ یا مامان ملوک هم نماینده زنی از نسل رو به فراموشی است؛ پیرزنی که از خانه بیرون میرود و بعد کسی نمیداند کجا رفته و البته اهمیت چندانی هم برای دوروبریها ندارد و خدمتکاری که با زبانی بیگانه با اهالی خانه به دنبال او میگردد،هیچ کس حرف او را نمیفهمد،او زنیست که تصویر آن (به تصویر صفحه مراجعه شود)مانند یک تابلو نقاشی شده از تنهایی مفرط آدمیست و انگار بود و نبودش هیچ تفاوتی ندارد.
تنهایی موجودات زنده داستان از خود راوی،الهام(که فقط از او صحبت میشود)،سارا،اشکان و آرش و حتی پدر و مادر گرفته تا گلین خانم و کراسوس سگ بیچارهای که شاید از همه کس به راوی نزدیکتر است،عنصری غالب در داستان است.
و آن هم این است که آیا چنین تصویری از شهر(آن هم شهری که دستکن جغرافیای بخشی از آن به طور دقیق در رمان منعکس شده است)و آدمهای آهنی آن را،میتوان تنها زاییده ذهن و استدراک چنین راویای دانست؟راویای که همه چیز را تلخ، همچون حبهایی که میخورد و سیاه همچون شبی که در انتهای داستان به آن میرسد،میبیند."