ملخص الجهاز:
"دراز کشیدمتا برای خودم بمیرم بتول عباسی 23 ساله متولد بروجرد دانشجوی سال سوم دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مثل روزهای دیگر نیست.
گفتم:چی شده؟ مادرم گفت:خواب بودی که دیدم داری میمیری.
عصاره آمد بغلام کرد و گفت:یادته که میرفتیم کنار رودخانه قورباغه میگرفتیمخاک میکردیم،بعد تو گل میچیدی میگذاشتی روی قبرشون؟ خندیدم.
بعد چند تا مرد تابوت خالی را،همانطور که آورده بودند،بلند کردند و جلو همه راهافتادند.
با صدای بلند گفتم:«من نمرده ام!» یادم میآید جایی خوانده بودم که مردن مثل متولد شدن نیست،آدم میفهمدکه دارد میمیرد،میفهمد که دارد از دنیای زندهها فاصله میگیرد،یواش یواش ازآنها دور میشود،آن قدر که دیگر چیزی نمیبیند.
همه را برای مادربزرگم گفتم،و گفتم:«کسی که میمیرد دیگر نمیفهمد که مرده.
گفت:وقتی آن تابوت را گذاشتند زمین و صدایت کردند آرام میروی جلو و توشمیگیری دراز میکشی.
احساس میکردم که میانآن همه آدم هیچ کس به این فکر نیست که دارند مرا زنده به گور میکنند."